پنجشنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۱

من اومدم

سلام به همه دوستای گلم 
امیدوارم حالتون خوب باشه و زندگی به کام :)
بعد از دو هفته دوری، از بعد از ظهر قدم به خاک تهران گذاشتم. وای ی ی ی  عجب ترافیکی بود آزادی یه دو هفته راحت می شد نفس کشید. نمی دونید دریا چقدر صاف و زیبا بود و آسمان از اون زیباتر. مخصوصا تو کوچه ما که رو به دریا بود و خونه ها همه ویلایی و زیبا به جز دو سه تا ساختمون بلند که منظر خیابون خلوت ما رو داغون کرده بودند D: 
هر چی توصیف کنم کمه راستی امتحانات هم خیلی خوب بود فشرده بود اما خوب بود الان که اینجام دلم واسه اونجا تنگ شده...
شما هم اگه جای من بودید و 2 سال تو خونه ای زندگی می کردید که یه طرفش رو به کوههای سرسبز نوشهر داره و سوی دیگرش به دریا اونوقت دلتون واسه اونجا تنگ می شد مخصوصا حالا که قبل اومدن به تهران خونه رو تحویل دادم چون ترم دیگه صبح میرم و شب برمی گردم فقط یه نصفه روز کلاس دارم.
راستی این دو روز آخر اتفاق واقعا جالب و عجیبی رخ داد که حتی فکرشم نمی کردم...
صبح سه شنبه ساعت  9:30 از خواب بیدار شدم بارون با دونه های درشت رو برگ درختا می افتادن انگار واسه رسیدن به راه دریا عجله داشتن، با پس زمینه ای که کوه ها و درختان و آسمون خاکستری ایجاد کرده بود واقعا صحنه رویایی شده بود که خیلی دوست داشتم، همانند تابلوهای نقاشی باب راس. پشت پنجره ایستادم و مشغول تماشای حیات شدم اما خوابم گرفت و رفتم زیر پتوی گرم و نرم خودم، طولی نکشید رفیقم صدام زد و گفت پاشو بیرون رو نگاه کن... باورم نمی شد داشت برف میومد اما نه یه برف معمولی. برفی که تا حالا تو عمرمم ندیده بودم. دونه های درشت مثل گوله های بزرگ پنبه رو زمین می افتادن طولی نکشید که برف همه جا رو سفید کرد تمام باغ ها و خونه ها سفید شده بودن، خیابون سفید شده بود مثل اینکه الان تو روسیه باشی یا اینکه ناخودآگاه آدم تو حال و هوای کریسمس قرار می گرفت وقتی کاج های سر به فلک کشیده و خم شده  از فشار برف که انگار در مقابل شاخه درختان پرتقال و نارنج سر تعظیم فرود آورده باشند...
اما دلم واسه درختچه ها و گیاه کوچولو ها سوخت آخه تحمل فشار اون برف رو نداشتن چون اصلا تا حالا به خودشون برف به اون حجم رو ندیده بودن. دریا رو ندیدم اما این طرف درختان رو کوه همه یکدست سفید شده بودن و برق می زدن باور نمی کنید اگه بگم تو این 22 سال عمرم چنین برف شدیدی اونم تو یه شهر چسبیده به دریا ندیده بودم . آخه نوشهر رو چه به برف... اما چهارشنبه 7:30 صبح که واسه امتحان می رفتم دانشگاه هوا صاف صاف شده بود جوری که آبی بودن آسمان و تمیزی دریا واقعا لذت بخش بود... درختان رو ارتفاعات و کوه ها مثل مجسمه های یخی شده بودن و تو پرتو نور آفتاب تا اونجا که قدرت داشتن می درخشیدند و زیبایی خودشون رو به نمایش گذاشته بودن. طیفی از رنگ سفید و نقره ای فوق العاده زیبا و چشم نواز بود... 
حیف که این دوران هم تموم شد. دوران خیلی خوبی بود مخصوصا این چند روز... بعد امتحان هم خونه رو جم و جور کردیم و ازش خدافظی کردیم. خونه ای که شاهد خاطرات تلخ و شیرین من و رفقا بود...
امیدوارم شما هم تو امتحاناتون موفق باشید :)

Danials