یکشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۳

دلتنگی

سلام :))
نمی دونم چرا دیشب تقربیبا بعد یک سال و نیم دلم واسه اینجا تنگ شد...
با خودم گفتم یه سر بزنم ببینم چه خبره :))
بعضی ها هستن بعضی ها نیستن، بعضی ها هم بعد مدت ها دیدم که دوباره می نویسن، یاد گذشته افتادم.
هی انگار همین وبلاگ خود آدم بهترین جا واسه دلتنگی ها هست و چیزی جاشو نمیگیره. یه جا که هر وقت دلت گرفت یا هر چیزه دیگه بیای و بنویسی. هر چی هست بهتر از سیاه و خط خطی کردن کاغده...

چهارشنبه، اسفند ۳۰، ۱۳۹۱

بازم سال نو

آخ که چقدر زمان زود می گذره انگار همین دیروز بود که پست سال جدید رو برای نوروز 91 نوشتم. 
مثل چشم بر هم زدنی گذشت. وقتی به وقایع و حوادث سال کهنه نگاه می کنم احساس می کنم مانند خوابی بود که تازه تموم شدهو می خوام وارد خواب جدیدی بشم. 
سال پیش می خواستم پست سال نو رو قبل سال تحویل بنویسم اما نشد حالا امسال جبران شد :)

باز هم اون قطار ابدی که پیش از این سال 90 رو با خودش برد امسال هم سوت کشان نزدیک ایستگاه میشه تا مسافر خودش سال 91 رو ببره، تو این فاصله هم سال 91 داره از همه خداحافظی می کنه همه به استقبالش اومدن و به هیاهو افتادن. اوه ه ه 
چه پر هیجان چقدر آدم جمع شدن و به تکاپو افتادن هر کی مشغول یه کاری هست تا اینکه وقت موعود برسه و سال 91 هم راهی بشه...

امسال هم با تمام خوشی ها و تلخی ها گذشت. هم اتفاقات خوب، هم نا خوشایند....
شاید این روز ها بود که فهمیدم آدم ها جورواجور هستن، فقط در همین حد بگم؛
رفقا این دم آخر سالی و هنگام سال تحویل واسه همه مریضا و گرفتار ها دعا کنید :)
این روز ها خیلی ها رو دیدم که به چشم حسرت به دیگران نگاه می کردن و من که همیشه آدم ناشکر و نا سپاسی بودم رو به فکر فرو می برد...

سرتون رو درد نیارم... 
سالی پر از شادی و موفقیت رو برای شما دوستان عزیزم و خانواده های محترمتون آرزو می کنم
امیدوارم همیشه شاد و سر بلند باشید و تعطیلات خوبی داشته باشید :))

Danials 






شنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۹۱

سلام به دوستای گلم 
امیدوارم حالتون خوب باشه :))
بعد یه مدت درگیری واسه کنکور و کارای دیگه حالا یکم آسوده شدم. حالا میشه یه نفسی کشید البته نه کاملا اما بازم خوبه D:
می خواستم تو این پست عکسای محل اقامت دوران دانشجویی رو اینجا بزارم که ببینید امیدوارم خوشتون بیاد :))











الان که دیگه نمی تونم اونجا باشم دلم تنگ شده خیلی فضای خوبی بود حس قشنگی داشت که منو به رویا هام می برد :))
بهترین ها رو براتون آرزو می کنم...
شاد باشید 

Danials

پنجشنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۱

من اومدم

سلام به همه دوستای گلم 
امیدوارم حالتون خوب باشه و زندگی به کام :)
بعد از دو هفته دوری، از بعد از ظهر قدم به خاک تهران گذاشتم. وای ی ی ی  عجب ترافیکی بود آزادی یه دو هفته راحت می شد نفس کشید. نمی دونید دریا چقدر صاف و زیبا بود و آسمان از اون زیباتر. مخصوصا تو کوچه ما که رو به دریا بود و خونه ها همه ویلایی و زیبا به جز دو سه تا ساختمون بلند که منظر خیابون خلوت ما رو داغون کرده بودند D: 
هر چی توصیف کنم کمه راستی امتحانات هم خیلی خوب بود فشرده بود اما خوب بود الان که اینجام دلم واسه اونجا تنگ شده...
شما هم اگه جای من بودید و 2 سال تو خونه ای زندگی می کردید که یه طرفش رو به کوههای سرسبز نوشهر داره و سوی دیگرش به دریا اونوقت دلتون واسه اونجا تنگ می شد مخصوصا حالا که قبل اومدن به تهران خونه رو تحویل دادم چون ترم دیگه صبح میرم و شب برمی گردم فقط یه نصفه روز کلاس دارم.
راستی این دو روز آخر اتفاق واقعا جالب و عجیبی رخ داد که حتی فکرشم نمی کردم...
صبح سه شنبه ساعت  9:30 از خواب بیدار شدم بارون با دونه های درشت رو برگ درختا می افتادن انگار واسه رسیدن به راه دریا عجله داشتن، با پس زمینه ای که کوه ها و درختان و آسمون خاکستری ایجاد کرده بود واقعا صحنه رویایی شده بود که خیلی دوست داشتم، همانند تابلوهای نقاشی باب راس. پشت پنجره ایستادم و مشغول تماشای حیات شدم اما خوابم گرفت و رفتم زیر پتوی گرم و نرم خودم، طولی نکشید رفیقم صدام زد و گفت پاشو بیرون رو نگاه کن... باورم نمی شد داشت برف میومد اما نه یه برف معمولی. برفی که تا حالا تو عمرمم ندیده بودم. دونه های درشت مثل گوله های بزرگ پنبه رو زمین می افتادن طولی نکشید که برف همه جا رو سفید کرد تمام باغ ها و خونه ها سفید شده بودن، خیابون سفید شده بود مثل اینکه الان تو روسیه باشی یا اینکه ناخودآگاه آدم تو حال و هوای کریسمس قرار می گرفت وقتی کاج های سر به فلک کشیده و خم شده  از فشار برف که انگار در مقابل شاخه درختان پرتقال و نارنج سر تعظیم فرود آورده باشند...
اما دلم واسه درختچه ها و گیاه کوچولو ها سوخت آخه تحمل فشار اون برف رو نداشتن چون اصلا تا حالا به خودشون برف به اون حجم رو ندیده بودن. دریا رو ندیدم اما این طرف درختان رو کوه همه یکدست سفید شده بودن و برق می زدن باور نمی کنید اگه بگم تو این 22 سال عمرم چنین برف شدیدی اونم تو یه شهر چسبیده به دریا ندیده بودم . آخه نوشهر رو چه به برف... اما چهارشنبه 7:30 صبح که واسه امتحان می رفتم دانشگاه هوا صاف صاف شده بود جوری که آبی بودن آسمان و تمیزی دریا واقعا لذت بخش بود... درختان رو ارتفاعات و کوه ها مثل مجسمه های یخی شده بودن و تو پرتو نور آفتاب تا اونجا که قدرت داشتن می درخشیدند و زیبایی خودشون رو به نمایش گذاشته بودن. طیفی از رنگ سفید و نقره ای فوق العاده زیبا و چشم نواز بود... 
حیف که این دوران هم تموم شد. دوران خیلی خوبی بود مخصوصا این چند روز... بعد امتحان هم خونه رو جم و جور کردیم و ازش خدافظی کردیم. خونه ای که شاهد خاطرات تلخ و شیرین من و رفقا بود...
امیدوارم شما هم تو امتحاناتون موفق باشید :)

Danials

جمعه، دی ۱۵، ۱۳۹۱

آخرین ساعات فرجه امتحانی

بعد دوهفته تهران موندن و از هوای خیلی کثیفش لذت بردن، باید برم...
چه زود این فرجه ها تموم شد تازه همین الان که دارم تایپ می کنم یه نفس راحت کشیدم چون 10 دقیقه پیش پروژه ای که باید شنبه تحویل می دادم تموم شد. اما حالا باید به فکر پروژه روز یکشنبه باشم، خدا به داد برسه :D
ولی دلم واسه شمال تنگ شده بود خوبه که یه 10 روزی میرم اونجا حداقل ریه هام هوای تر و تمیز رو دوباره تجربه کنن، واقعا نیاز دارم به هوای تمیز چون امروز از ساعت 3 بعد از ظهر تا 6 رفته بودم محله های قدیم تهران (بازار - عودلاجان) واسه همین پروژه روز شنبه، به طور وحشتناکی هوا آلوده بود دیگه نمی تونستم نفس بکشم. از طرفی هم روز تعطیل، خلوت اون هم تو خیابان پانزده خرداد که جز 4- 5 تا آدم دیگه کسی نبود مقداری به ترس و استرسم اضافه کرد. آخه یکی نیست بگه پسر روز تعطیل اون هم دم دمای غروب آفتاب که پرنده هم پر نمیزنه واسه چی میری اونجا، اولین بار بود تنها می رفتم اونجا اونم دم غروب...!!! شاید اسم عودلاجان رو شنیده باشید. قدیمی ترین محله تهران با کوچه هایی که گاهی یه آدم هم به زور ازش رد میشه، قبلا رفته بودم اما نه تنهایی. توصیه می کنم تنها نرید اونجا البته صبح زیاد مشکلی نداره... :D
خلاصه این هم تموم شد، یه ترم دیگه هم گذشت. اومدم اینجا که خداحافظی کنم واسه 11 روزی که تهران نیستم و اینترنت هم ندارم. امیدوارم شما رفقا هم تو امتحانات و همه مراحل زندگیتون موفق باشید.
بعد امتحانا بر می گردم و یه هورااا می کشم از خوشحالی... :)
بهترین ها رو برای همتون آرزو می کنم، راستی امتحانا سخته این ترم دعا کنید برام :))
موفق باشید
Danials


چهارشنبه، دی ۱۳، ۱۳۹۱

سلام به دوستای گلم 
خوشحالم بعد یه مدت طولانی اومدم اینجا :)
اول سال نو میلادی رو تبریک می گم و بعد دیدم که امروز دوم ژانویه هست. یه روز مهم حداقل برای من مهم و ناراحت کننده هست، بهونه ی خوبی شد تا بیام یه پست بنویسم :

سال 711 میلادی یعنی در دوران جنگ های صلیبی، مسلمانان موفق به فتح اسپانیا میشن و قلمرو امپراطوری اسلامی به اوج خودش می رسه. بعد از اون اسپانیا میشه یکی از مراکز علمی اون روزگاران و به واسطه دانشمندان بزرگی که در اونجا بودن از جمله ابن رشد، یکی از پیشرفته ترین کشور های اون دوره میشه در حالیکه در کنار اسپانیا اروپا در تاریکی قرون وسطی به سر می برد. این روند تقریبا هفتصد سال طول میکشه. در این میان خلفای عباسی که شاهد پیشرفت امیران مسلمان اندلس بودن و ترس از اینکه امیران از اونها تبعیت نکنند و از طرفی درگیری های بین ممالک اسلامی باعث میشه تا اندلس تنها بمونه و کشوری هم نبود تا از اون حمایت کنه اینجا بود که کم کم شوالیه ای مقدس اروپا شروع به پیشروی کردن و در نهایت در دوم ژانویه 1492 قرناطه یا همون پایتخت به دست اروپا فتح شد و نام قرناطه به گرانادا تغییر پیدا کرد. هر چند پیمان صلحی امضا شد و به مسلمانان آزادی عقیده داده شد اما بعد از ثبات مسیحیت پیمان نقص شد و حتی حمام هایی که مسلمانان ساخته بودند تخریب شد واسپانیا هم به تارکی قرون وسطی ملحق شد، البته در این میان کاخ با شکوهی که قبل از اسلام موجود بود و در زمان اسلام به دست امیران مسلمان کامل شد و بعد از اون هم خوشبختانه تخریب نشد و مقر حاکمان مسیحی شد. یعنی کاخ الحمراء ، امروزه این کاخ یکی از زیبا ترین کاخ های دنیا و زیبا ترین کاخی هست که مسلمانان در اروپا بنا کردند....
  


در پایان هم در این روزهای امتحانا برای همتون آرزوی موفقیت می کنم. 
شاد باشید
Danials

شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۱

از وقتی دانشگاه شروع شده خیلی کم دوستامو می بینم حتی بعضی هاشون رو 2 ماه یبار یا ماهی یه بار :( خیلی بده آخه دلم واسه دوستام تنگ میشه...
دیروز با یکی از دوستام که خیلی وقت بود ندیده بودمش قرار گذاشتم و رفتیم بیرون، رفتیم بوستان نهج البلاعه. من اولین بارم بود که می رفتم اونجا، جای قشنگی بود و خوش گذشت هوا هم ابری بود و کم کم ابرهای سیاه هم میرسیدن بالای سرمون.
به بالای بوستان که رسیدیم یاد گدشته ها افتادم یعنی یاد 3 سال پیش که تازه با رفقای وبلاگ نویس آشنا شده بودم. یادش بخیر اون موقع زیاد می رفتیم بیرون، پارک های مختلف اما الان دیگه همه سرشون شلوغ شده و هر کی دنبال درس و کار، فاصله هامون خیلی زیاد شده...
پاییز که اومد و هوای ابری دیروز هم بیشتر منو یاد دوستام انداخت اون زمان وبلاگ ها خیلی زیاد بودن و خیلی ها می نوشتن اما الان خیلی کم، از وبلاگ نویس های قدیمی دوستان کمی رو می شناسم که باقی موندن. بعضی هاشون هم که دیگه ننوشتن و رفتن....
نکته جالب دیروز این بود که وقتی خواستیم از پارک بیایم بیرون نم نم بارون هم شروع شد سریع رفتیم تو ماشین، اینجا بود که حسی بهم دست داد که تا قبل از دیروز به اون شدت حس نکرده بودم. یعنی قبلا حس کرده بودم اما نه بو اون شدت...
حس دوست داشتن دوتا پسر که میرن بیرون و کار می کنن و زندگی می کنن هر چند حس گذرایی بود و دو سه ثانیه بیشتر طول نکشید اما خیلی قشنگ بود، اشتباه نشه ها منظورم رایجاد رابطه بین و منو دوستم نیست منظور دو تا پسر نوعی بودن، دوتا همجنس گرا که با هم زندگی می کنن مثل بقیه آدما، حتما خیلی هاتون این حس قشنگ رو تجربه کردید مخصوصا تو این هوای قشنگ هرچند که خوب معلومه نمیتونم کامل اون حس رو توصیف کنم.... :)
امیدوارم این روزای قشنگ پاییزی به همتون خوش بگذره....
بارون دیشب و پریشب رو از دست دادم، حالا تو یه پست دیگه میگم چرا، اما بارون بعدی رو امیدوارم از دست ندم، همچنان منتظرش می مونم....

Danials